علی ابراهیمی‌نژاد: زندگی در زندان

گره کرواتم را محکم می‌کنم و می‌گویم دست از این بچه‌بازی‌ها بردار چند بار بگویم من را وارد این خاله‌بازی‌ها و مهمان‌بازی‌هاتان نکنید. می‌گوید یک شب که هزار شب نمی‌شود. هزار شب است که دارد همین را می‌گوید.

چند روزی بود که در حال گشت زدن در اینترنت برای پیدا کردن اطلاعات در مورد بیماری ‌ام اس هستم. در تصاویری که بالا آمده تصویری را می‌بینم که خیلی واضح و مرحله به مرحله شیوه گره زدن طناب دار را آموزش می‌دهد. سرم را بر می‌گردانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم چهارپایه‌ای وسط اتاق می‌‌بینم که بالای آن طنابی از حلقه‌ی وسط سقف آویزان شده است. پای راستم را روی چهارپایه می‌گذارم و بالا می‌روم. بطور کامل روی چهارپایه قرار می‌گیرم سرم به طناب می‌خورد طناب تاب می‌خورد، آن را می‌گیرم. به شکل گره‌های آن نگاه می‌کنم به مراحل بسته شدنش، دقیقِ دقیق است قدری هم شل بسته شده تا سریع‌تر تنگ و سفت شود. بعد آن را از حلقه جدا می‌کنم. پایین می‌آیم طناب را در کشوی کمد می‌گذارم و چهارپایه را به گوشه‌ی اتاق می‌برم و از اتاق خارج می‌شوم.

فرستنده: آقای مهدی موسوی

قوری چای را ازروی سماور برمیدارم چند حبه قند توی لیوان می‌گذارم و چای را با فشار روی آن می‌ریزم طوری که کف کند و شروع به هم زدن آن می‌کنم درست مثل هم زدن زندگی‌ام که این روز‌ها همه چیزش با هم قاطی شده است. سرم را هم با شال سبز رنگی می‌پیچانم و به شکم روی تخت دراز می‌کشم، سرما پنجه‌ی یخ‌زده‌اش را به کف پاهایم می‌کشد انگار که شکنجه‌ام می‌کنند. چشمانم را می‌بندم. یکی مرا صدا می‌زند. چشمانم را باز می‌کنم. رو در روی من کسی ایستاده است که صورتش کاملا سفید است. چهره‌اش را نمی‌بینم مثل اینکه با پارچه‌ای سفید پوشانده شده باشد، با اشاره سمت دیگری را نشانم می‌دهد. می‌بینم که دوستان و آشنایانم جمع شده‌اند و بر سر و صورت خود می‌زنند، موهای خودرا می‌کشند و صورت‌هایشان زخمی است.

به محض دیدن من همگی به سمتم حمله می‌کنند. به خودم می‌آیم و از این کابوس رها می‌شوم. این برای چندمین شب پیاپی است که مدام در حال دیدن کابوس‌هایی اینچنین هستم. بلند می‌شوم، خودم را به زحمت تکان می‌دهم، پاهایم بی‌حس شده‌اند. موهای پایم را می‌کشم و با مشت به آنها می‌کوبم. بعد با دو دست به صورتم می‌زنم برق از چشمانم می‌پرد. آخرین باری که احساس بی حس شدن بهم دست داد چند شب پیش بود. خواب شیطان را می‌دیدم مثل اینکه می‌خواست مرا فرزندخوانده‌ی خود کند و من قبول نمی‌کردم. آنقدر دعا خواندم تا بیدار شدم. ساعت حدود ۴ و ۳۰ دقیقه بود زبان و لب‌هایم سِر شده بودند نمیتوانستم حرف بزنم بعد بی حسی به دست و پایم هم سرایت کرد.

مهسا می‌گوید سر شدن زبان علامت خوبی نیست فردا بیا بیمارستان ببرمت پیش دکتر مغز و اعصاب. می‌گویم چیزی نیست خوب می‌شود. می‌روم و جلوی پنجره می‌ایستم دست می‌کشم به شیشه که بخار گرفته است سیگاری برمیدارم و آتش می‌کنم پنجره را که باز میکنم شلاق سرما به صورتم میخورد، دود سیگاربه چشمم می‌رود. سیگار و دود را با هم بیرون می‌اندازم، پنجره را می‌بندم لبه تخت می‌نشینم دستی به صورتم می‌کشم چشمم می‌افتد به شیشه‌ی شکسته‌ی قابِ عکسِ خالی روی دیوار و خرده‌های شیشه‌ای که روی زمین ریخته‌اند و چند قطره خونی که روی آن‌ها چکیده و خشک شده است.

یک هفته است که خودم را در خانه حبس کرده‌ام شاید هم ده روز یا بیشتر، درست نمی‌دانم اوایل می‌دانستم اما حالا روزها را گم کرده‌ام جمعه و شنبه هم برایم فرقی نمی‌کند حتا نمی‌دانم شب‌ها را می‌خوابم و روزها را بیدارم یا برعکس.

روز اول را یادم می‌آید که یک مشت قرص باهم خوردم و نفهمیدم چطور خوابیدم کِی بیدارشدم و یا اینکه هنوز بیدار نشده‌ام اما هرچه هست فعلا که دردی را حس نمی‌کنم در واقع هیچ چیزی را حس نمی‌کنم یادم می‌آید که دکتر بعد از دیدن‌ام آر آی گفته بود خطر‌ام اس هست و این فشار خونت هم دلیل عصبی دارد و من نوک انگشتانم را بریده بودم تا خون بیرون بزند و فشارخونم پایین بیاید و بعد بدنم بی حس شده بود. ولی اصلن یادم نمی‌آید که چرا در این خانه تنها هستم. دارم با خودم حرف می‌زنم، بلند بلند باخودم حرف می‌زنم. دور خودم می‌چرخم بنظرم یک چیزی را گم کرده‌ام، پاره‌ای از خودم را، تکه‌ای از قلبم را مدام فکر می‌کنم یک چیزی همراهم بوده است. هر چه بیشتر فکر می‌کنم گیج تر می‌شوم. می‌روم به سمت در که از خانه خارج شوم پشیمان میشوم با صدای زنگ تلفن برمی گردم. جواب نمی‌دهم سیم تلفن را می‌کشم حوصله‌ی صدا‌های آنطرف خط را ندارم.

همینطور که در خانه می‌چرخم کف پایم به شدت می‌سوزد چیزی در پایم رفته است خرده شیشه‌ای که پایم را بریده است در می‌آورم چند قطره خون روی کاغذ سفیدی می‌چکد کاغذ را بر میدارم یک عکس است عکس ۲ نفر که کنار هم نشسته‌اند. یک مرد و یک زن با کودکی که در آغوش گرفته است. دقیق تر که می‌شوم میبینم آن مرد خودم هستم و چقدر چهره‌ی این زن و کودک برایم آشناست سرم سوت می‌کشد لامپ را روشن می‌کنم نور چراغ چشمم را می‌زند. عکس را بر می‌گردانم پشت آن نوشته است خودم، مهساوسمانه اردی بهشت ۹۴.

چشمانم سیاهی میرود ضربان قلبم شدت می‌گیرد و نور چراغ اذیتم می‌کند یاد جاده می‌افتم شب است باران سرعتش را با ما تنظیم کرده است جاده را هم انگار صابون زده‌اند نور ماشین روبرو اذیتم می‌کند نور بالا می‌زنم وقعی نمی‌نهد دستم را روی بوق فشار می‌دهم سمانه گریه می‌کند مهسا جیغ می‌کشد… و حالا من سیگار می‌کشم. دلم می‌خواهد داد بزنم. صدای زنگ در می‌آید همان جا سر جایم می‌نشینم و تکان نمی‌خورم دود سیگار بالا می‌آید و یکراست می‌رود توی مغزم. بلند می‌شوم می‌روم توی اتاق. اطرافم را نگاه می‌کنم مثل اینکه چیزی گم کرده‌ام دارند با مشت به در می‌کوبند توجهی نمی‌کنم برمیگ ردم چشمم می‌خورد به سر طنابی که از کشوی کمد بیرون زده است.