آقای گلشیری خیلی شب شده!

خانواده هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶ در اصفهان – ۱۶ خرداد ۱۳۷۹) ۱۳۰ پرونده‌ از دست‌نوشت‌های او را برای پژوهش‌های ادبی به دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا اهداء کرده‌اند. در میان این آثار دیسک‌های کامپیوتری به جای مانده از این نویسنده نام‌آشنا نیز وجود دارد. برخی از آثار ناتمام او در این دیسک‌ها ضبط شده است.

فرستنده : آقای علی تبریزی

«سلامان و ابسال» (نمایشنامه)، جلد دوم رمان «بره گمشده‌ راعی» که تاکنون چاپ نشده و همچنین نسخه‌ای از داستان «شاه سیاه‌پوشان» درباره اعدام‌های ۶۷ که با نام مستعار در خارج از ایران چاپ شد، در میان این اسناد ادبی قرار دارد.

۱۴ ژانویه به این مناسبت همایشی در دانشگاه استفورد برگزار شد. شهریار مندنی‌پور (نویسنده رمان‌های «شرق بنفشه» و «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی») در این همایش سخنرانی کرد. متن سخنرانی او را می‌خوانید:

هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶ در اصفهان - ۱۶ خرداد ۱۳۷۹)

هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶ در اصفهان – ۱۶ خرداد ۱۳۷۹)

  • آقای گلشیری خیلی شب شده!

در سوگ گلشیری نوشته‌ام که ادبیات و جریان روشنفکری ایران یک سطح معیار یا ملاک عالی خود را از دست داد.

از جنگ زنده برگشته، به کمک و معرفی استاد دانشکد‌ه‌ام، دکتر عباس میلانی، نخستین بار در خانه‌اش دیدمش. اخراجی از تدریس در دانشکده هنرهای زیبا، خانه‌نشین شده بود و از بچه‌ها نگه‌داری می‌کرد. داستانم را خواندم، نقدش را که شروع کرد، فهمیدم که اجر صبرم را گرفته‌ام. صبوری سالیان سال داستان نوشتن و سیاه‌مشق و تمرین‌ها را بر کسی آشکار نکردن، تا سرانجام دفتر اولین داستان‌ها را بر آنی گشودن که یکی از شایسته‌ترین بود. داستان «خمیازه در آینه» را خواندم. وقتی بساط چای مهیا می‌کرد، درآمد که:

ـ من به نابغه جوان در داستان‌نویسی اعتقادی ندارم. هر چند خودم «شازده احتجاب» را در بیست و هشت سالگی نوشتم.

لاف نبود این حرف، اما نتوانستم بفهمم که گوشه‌ای از آن تعریف شامل حال من هم می‌شود یا خیر. آبگوشتی پخته بود برای ناهار بچه‌ها. یکی دو تکه گوشت کوچک در آن و کم‌ملات. تعارف کرد. رد کردم. خیلی گرسنه آن آبگوشت بودم. اما اگر من هم شریک می‌شدم کم می‌آمد برای خودشان. آن آبگوشت فقیرانه خوردن داشت باری. گوشت سربلندایی گلشیری بود. خون ناسازگاری گلشیری بود با قدرت و سانسور.

شهریار مندنی‌پور، نویسنده

نقدش مانند یک منتقد معمولی نبود. تخیل داستانی‌اش را آزاد می‌کرد در داستانی که خوانده می‌شد: در جلسه‌های پنجشنبه و یا گاهی که به خواصی بار می‌داد؛ در لحظات تجلی(Epiphany) هوشش، ناخودآگاهِ داستان خوانده شده را انگار می‌خواند. نوعی نقد که نویسنده و خواننده‌اش را به جستجوی لایه‌های زیرین یا پتانسیل آن‌ها در کارش وامی‌داشت.

بارها در جلسات تکرار می‌کرد که نویسنده همیشه نباید بزند به خال؛ که باید بزند کنار خال. به نظرم آن زمانی که این را می‌گفت، هنوز نظر همینگوی درباره نوشتن به قاعده کوه یخ که هفت هشتم آن زیر آب است، مطرح نبود آن‌چنان. که اگر هم مطرح شده بود، فرقی نمی‌کرد. چون هنوز هم که هنوز است، به دور از ادبیات ناب و اصحابش، به کار و بار خود مشغولند: سه دسته: پیروان خودآگاه تئوری رئالیسم سوسیالیستی؛ عقبه آل‌احمدی آن، و گروهی مدعی واقعگرایی و مدرنیسم که درکشان از واقعیت ادبی، همچنان قرن نوزدهمی است. اما، شرمگین، حرفشان را در زَرورق نقل‌قول‌های آوانگارد می‌پیچند و می‌پیچانند بیچارۀ دست و پا بستۀ ادبیات ایران را.

اینان همچنان می‌زنند به خال و حواسشان هم نیست که خالِ هدفشان «خال لب یار» است، که از زمان زبان باز کردن ادبیات دری، همچنان بسیاری از ناظمان و شاعران، کاتبان و نویسندگان ایرانی را به خود مشغول کرده است و بیمار خود کرده است حتا آقای خمینی را. و بدیهی است که در تخیلشان جایی نمی‌یابد نویسنده و داستانی که می‌تواند مستقیم بزند به خال اما می‌زند کنار آن که دایره‌های اطراف را هم از آن خود کند و جا بگذارد برای تخیل خوانندگان امروز و بی‌شمار آیندگانی که در راهند: بلکه سختگیرتر…

سبک یگانۀ گلشیری را، در ادبیاتِ کنار خال‌زن او، از اولین آثار او، و بخصوص در داستان‌های مجموعۀ «نمازخانۀ کوچک من» می‌توان ردیابی کرد. در داستانی به همین نام، یک زائده کوچک یا یک انگشت کوچک اضافه کنار پنج انگشت پای چپ راویِ داستان، محور داستان است.

ظاهرن در یک کشور جهان سومی، که بنی‌آدمش به سختی اعضای یک پیکرند، نداشتن عضوی از اعضای بدن، یا داشتن عضوی اضافی، پدیده‌ای کمیاب نیست. اما گلشیری همین یکی انگُشتک را به استعاره‌ای بدل می‌کند، اشاره‌گر به بیگانگی. بیگانگی هم به مفهوم اندوهناک-فلسفیِ «کامو»‌یی آن در رمان «بیگانه» و هم به مفهومی که در داستان‌ها یا فیلم‌های علمی ـ تخیلی می‌خوانیم و می‌بینیم. (بگذریم از کوته‌فکری بعضی از فیلم‌های هالیوودی که بیگانه‌های پیشرفته را که سالیان سالِ نوری را طی کرده‌اند، سه‌انگشتی نشان می‌دهند و بلکه بدون شست هم، که ابزار تکامل است برای در چنگ گرفتن، ابزارسازی و نوشتن.)

عنصرِ داستانیِ داستان یا به عبارت دیگر قصۀ داستانِ نمازخانه کوچک من، حدیث نفسِ مردی است که ماجراهای کوچک خود و انگشت اضافی پای چپش را، از کودکی تا حالِ سی و پنج سالگی‌اش روایت می‌کند. این انگشت «… یک چیزی هست که مرا از دیگران جدامی‌کند…»… و برای همین است که: «مادرم می‌گفت: جورابت را درنیاور. هیچ‌وقت درنیاور…»

داستان نمازخانه کوچک من، اگر چه از لحاظ عنصر داستانیِ داستانش به قدرت داستان‌های درخشان گلشیری نیست، اما مانیفست داستان‌نویسی گلشیری جوان بوده و گمانم تا آخر عمرش هم مرکزِ مدارهای اندیشه او بر داستان بوده است.

«من فقط نگاه می‌کنم و برای خودم چیزهایی می‌سازم، هرچه دلم بخواهد. آخِر فکر می‌کنم هر شیء حتما یک چیز اضافی یا کم دارد که مهمتر از همان شیء است، جالبتر از آن شیء است، که اگر دیده شود، اگر همه بتوانند ببینندش، دیگر نمی‌شود گفت اضافی است… مثل اتاقی که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف، نه تاقچه‌ای، نه رفی، یعنی تنهاترین و ترحم‌انگیزترین اطاقی که می‌شود تصور کرد… من اگر مذهبی بودم، حتما نمازخانۀ کوچکی برای خودم درست می‌کردم…»

معمولن تصور می‌شود که روابط میان آدمیان غارنشین ساده بوده، بدون پیچیدگی؛ اما گمان من این است که برعکس، روابط غارنشینی، پیچیدگی‌های غاری خاص خودش را داشته، ُچرا که قدرت بیان در آن بسیار ضعیف بوده. بسیار چیزها و حس‌ها، در غار مخفی بوده و ناشناس؛ چون به بیان و هویدایی نمی‌رسیده‌اند. در غار فقط و فقط صداها، رفتار و قیافه‌های آشنا برتابیده می‌شده، چنان که گویا غارنشینانِ غاری دیگر را، نه از نوع خود که از نوع حیوانات شکاری برمی‌شمرده‌اند و خوردنی. مرد شش‌انگشتی گلشیری، یا گلشیری داستان‌نویس هم، در جامعه سرکوب شده و سانسورجویده‌ای چون ایران، به محض پاره کردن جامۀ خودسانسوری و هویدا کردن تفاوت خود با دیگران واپس زده می‌شود. دیگران به نحوی از او پرهیز می‌کنند و اگر زورشان برسد می‌رانندش. (در ادامۀ وحشت غریزی و ناخودآگاهی که نوع بشر در برخورد نزدیک از نوع سوم با بیگانگان دارد).

با هم بخوانیم واکنش معشوقی که راوی عمدن اسم او را نمی‌گوید، مبادا که این به اصطلاح یگانه و بی‌مانندش هم مثل دیگران شود: «… صبح زودتر از من بیدار شده بود. کنار تخت نشسته بود، روی زمین و به پاهایم نگاه می‌کرد. گمانم از تماس دو انگشت سردش بیدار شده بودم. گفت: این دیگر چیست؟

گفتم: چی؟

و انگشت‌های پای چپم را جمع کردم، فقط جمع کردم طوری که یادش برود که دیده است… دیده بود. برای همین تمام شد. من برایش تمام شدم.»

انگشت ششم بیگانۀ گلشیری، درلایه اول داستان، مدرک جرم بیگانه بودن اوست. درست مانند اولین داستانی که نویسنده‌ای از خود چاپ می‌کند و خود را عریان می‌کند در جامعه.

از ایرانِ پیچیده و به هم پیچیده شده می‌دانیم که در مفهوم حکومتی و ایدئولوژیک دو نوع موجود وجود دارند: خودی و غیرخودی، و دو نوع نویسنده هم: به ریا خود را نویسنده خوانده‌های خودیِ حکومتی (که به طور ترحم‌برانگیزی، وظیفه واقعن شاق روزانه روزشان این است که مرتب مراتب سرسپردگی خود را ثابت کنند که جیره‌شان برسد) و نویسندگان غیر خودی.

اما، متاسفانه انگار، در میان همین نویسندگان غیر خودی یا مستقل هم، به نوعی همین تقسیم‌بندی رایج است. گلشیری در این تقسیم‌بندی اعلام نشده گاهی غیرخودی است. چون به آسانی فهمیده نمی‌شود و یه تصرف تن در نمی‌دهد.

نقل شده است که شاعری، مدحی عربی، به بارگاه یعقوب لیث آورد. یعقوب البته عربی نمی‌دانست و ضد آن هم می‌جنگید. پس به شاعر گفت: آن چه من درنیابم چرا باید گفت. این سخن به مزاق ناسیونالیستی ما ایرانیان خیلی خوش می‌آید. اما حقیقت تلخی هم در لایه دومش دارد. آن چه که من نفهمم یا برایم ناآشناست، مهمل است و زاید. آیا همین طرز تفکر باعث نشد که یعقوب در آستانه دروازه‌های بغداد، شکست بخورد. و آیا همین روش شناخت، ریشه‌ای از ریشه‌های این همه گذشته‌گرایی و پروای ما از نو‌آوری نیست؟

به طورکلی، تعریفی عام از نویسنده در ایران رایج است که اگر نگویم سانتی‌مانتال است، اما بازمانده از رمانتیسیم است، و گلشیری در این تعریف نمی‌گنجد. نثرش که تلاش می‌کند پوستۀ کهنه و کبره بستۀ نثر رایج و روزمره را وابِکند، و ادبیت خود را عریان کند، اما به عریانی نمی‌رسد. تعریف‌شدنی یا دست‌یافتنی نیست. آشنا نیست بلکه آشنا زداست. بنابراین هنوز هم در میان نویسندگان و منتقدان عرفی، اگر برای تظاهر به دانایی و مدرن بودن، گاهی و جایی از او نامی می‌آید، اما در خلوت خودیشان، گلشیری، شانه بالاانداختنی است و یا خارج از بحث…

خودش می‌نویسد: «گویا از همان ابتدا من دربارۀ واقعیت و یا آن چه همه واقعی می‌پندارند به شک بوده‌ام. از “چنار” یکی بالا می‌رود تا جهان رؤیا را ببیند و دیگران می‌اندیشند که رفته است تا خودکشی‌ کند…» (۱)

یا:

«…نمی‌دانم تا حال خواب‌هایتان را یادداشت کرده‌اید تا مثلاً ببینید عاشق هستید یا نه؟ گاهی ادبیات می‌تواند همین نقش را بر عهده بگیرد. “کریستین و کید” را من با همین نیت شروع کردم. می‌نوشتم تا بدانم چه می‌گذرد و بالاخره من چکاره‌ام. برای من درخشانترین تجربه دوران نویسندگی‌ام بود. شکل دادن به داستان همان شکل دادن به خود و رابطۀ خود با دیگران بود…» (۲)

به عبارت دیگر: نوشتنِ انگشت ششم، شناخت و شکل دادن به آن انگشت است و از طریق آن انگشت، شناخت صاحب آن و بعد به وسیله آن فرد، تلاش برای شناخت دنیای اطراف که آن هم میلیاردها انگشت اضافی دارد. اما یادمان باشد که با همه اندوه و تنهایی راوی نمازخانه کوچک من، آن انگشت ششم اما مایۀ غرور یا فخر صاحب آن هم باید باشد. چون دیگران آن را ندارند. یگانه است. مانند گل سرخ «شازده کوچولو» که در میان هزاران هزار گل سرخ زمینی، ناب و تک است.

جایی، در وصف گلشیری نوشته‌ام که او گل سرخی است که اما خار هم دارد. مرادم به همان گل سرخ بود. می‌دانم که کسانی از دوستدارانش این توصیف را خوش نیامد. امیدوارم خود او این وصف به شیوۀ زبان تیز و رک‌گویش را دریافته باشد.

رک‌گویی او، بُرندگی نگاهش که پشت ماسک‌های رایج بر ادبیاتِ برخی چهره‌ها را، و در خودشان هم می‌دید و پیش روی طرف افشایش می‌کرد، دشمن برای او تولید کرده بود.

زبان گفتاری او ادامۀ نثر نقدش بود. بدبیاری‌اش این بود که او نقد با معیارهای [استانداردهای] ادبی‌اش حواله می‌فرستاد و نقد به بی‌ادبی و تهمت دریافت می‌کرد. مثلن آن نویسنده و منتقد مشهورمان که به انتقام، در رمانش نام شخصیت ساواکی‌اش را هوشنگ گذاشته و بعد درجوابیه به نقد گلشیری بر رمانش، نوشت که:… هوشنگ ساواکی را می‌گویم، نه هوشنگ گلشیری را…

شما بودید جای گلشیری چه می‌کردید؟ دقیق، اشکال‌های تکنیکی رمان طرف را گرفته‌ای و او به شیوه روزنامه کیهان جوابتان داده. هدایت ذله از همین‌ها، میز کار و حق‌التالیف همه کارهایش را فروخت که بشود پول بلیت به پاریس و خرج دفنش. هوشنگ گلشیری اما پوستِ کلفت اصفهانی داشت. ایستاد و جنگید. در دو جبهه.

نقل می‌کرد یکی از منتقدان چپ‌گرای را، که یک عمر ادبیات مدرن ایران را با چوب ادبیات اجتماعی ـ جرئت هم نمی‌کردند آشکارا بگویند ادبیات رئالیسم سوسیالیستی ـ کوبیده بود. دیده بود آقا را در یک کتابفروشی. کتاب «عزاداران بیل» از چاپ درآمده بوده یا به تجدید چاپ رسیده بوده. منتقد سیاسی – اجتماعی، به تمسخر اشاره کرده بود به کتاب که: پع! به این می‌گویید ادبیات؟! مگر می‌شود که یک آدم گاو بشود. و گلشیری، نه گذاشته و نه برداشته، گفته بوده: چرا نمی‌شود؟ نمونه‌اش مثلن خود تو…

امضای آن منتقد را، مشوق ادبیات مبارز ـ طرفدار مبارزات توده‌های ستمدیده و صاحب ده‌ها کتاب نقدـ در پای هیچ یک از اعلامیه‌ها و اعتراض‌های مخالف با حکومت شاه و جمهوری اسلامی نخواهید یافت، و در عوض نام گلشیری و همانندهای او ـ که متهم بودند به هنرمندان برج عاج نشین و عمله سرمایه‌داری و اَکرۀ امپریالیسم ـ در بسیاری از اعتراض‌ها خواهید یافت. بیشتر وقت‌هایی که می‌دیدمش، متن اعلامیه‌ای، اعتراضی در دست داشت، یا می‌فرستاد به شهرستان‌ها که امضا جمع کند. متن مشهور ۱۳۴ نویسنده از این گونه بود…

او را در ستیزش در دو جبهه، ستیز با عقب‌ماندگی فرهنگی و ستیز با سانسور و دیکتاتوری، مایوس یا بُریده ندیدم. اما گمانم غافل از این بود که هنرمند را با دق‌مرگی هم می‌شود ترور کرد.

و این جاست که باید بگویم که: از کجا بدانیم که اگر جرئت نکردند او را آشکارا در میان قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای قرار دهند، اما شاید که زیرکانه‌تر او را کشته باشند. با همه مراقبت‌های بانویش که در دوران وحشت قتل‌های زنجیره‌ای، چند برابر شده بود و حتا برای خرید سیگار هم همراه او می‌رفت و گلشیری بازیگوش را شاکی کرده بود.

گلشیری! گنجشکک اشی مشی…

بی‌دلیل از خودِ خود گلشیری نگفتم. شخصیت او همان تشخص داستان‌هایش، یا سبک (style) نوشتنش بوده و هست:

یکی از خصلت‌های مهم زبان‌آوری گلشیری، نگاه و نثر ریزبین اوست، که به عبارتی استقرایی است.

خود را نه اشرف مخلوقات و کره زمین را نه مرکز عالم دیدن و دانستن، در ایران هنوز نهادینه نشده است. ایرانی که گام‌های اول را به سوی مدرنیته برنداشته، پشت پا خورده و زمین خورده. بنابراین مایه تعجب نیست که نگاه کلی‌نگر و قیاسی به جهان (نگاه و روش شناخت ارسطویی) هنوز وجه غالب اندیشه ایرانی و ادبیات ایران باشد: نگاهی از زاویه دید دانای کل.

اگر منِ مدرنِ ادبی، با بوف کور به ادبیات ایران وارد شد، گلشیری در ادامه، پوینده و راه‌کوب این نوعِ من بوده. منی که اعتماد به نفس فئودالی و مشلغۀ مدام قضاوت بر جهان و دیگران را ندارد. گرفتاری ذهنی این من، شک است. این من در «شبِ شک» زندگی می‌کند، و بی‌دلیل نیست که نام و موضوع مهم یکی از داستان‌های اولیه گلشیری هم همین است. این من اما فقط به داشتن یک انگشت ششم اطمینان دارد. به اشیایی ظاهرن بی‌اهمیت در اطراف خودش و در اتاق شخصی خودش. در جلسات داستان‌خوانی و نقد پنجشنبه‌ها، گلشیری بارها تکرار می‌کرد این روایت را از نیما که اگر بخواهد یک روستا را تصویر و توصیف کند، تلاش می‌کند که جلبکی را که زیر پل آن روستا، روییده و هستی دارد، خوب و هنرمندانه تصویر کند، سپس از طریق آن سبزینۀ جزیی، کل روستا در ذهن خواننده بازسازی می‌شود.

مینا در «آینه‌های دردار»، برگی پاییزی را از زمین برمی‌دارد و نشان می‌دهد: «می‌گذاشت تا او همین یک برگ را ببیند.. بعد می‌انداختش و می‌گفت حالا برگرد نگاهش کن! دیگر نمی‌توانی پیدایش کنی. خب اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر می‌کنم باید خم شد، حتا نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذره‌بین و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین…» (۳)

و به شیوۀ گلشیری، ادای دین به ادبیات و زبان هم، یعنی خیره شدن به کلمه و تلاش برای دیدن مویرگ‌هایش.

دیگر ویژگی ادبیات گلشیری، یا میراث او برای ادبیات فارسی، پیشتر بردن زبان داستانِ ذهنی است. اگر هدایتِ تنها و بی‌پناه، راه‌گشای این نوع داستان در ایران بوده است، گلشیری آن را به سبک خود و با راویانی غیر بوف‌کوری ادامه داده است. همۀ نویسندگان ایرانی که به ذهن و زبان راوی در داستان اهمیت می‌دهند در معرض این اتهامند که دنباله رو بوف‌کورند. از تفکر قیاسی غالب در نقد ادبی ایران، بیشتر از این هم نمی‌توان توقع داشت. این نوع منتقدان کم خوانده، فرق دنباله‌روی را با راه را ادامه دادن نمی‌فهمند.

منظور من از داستان ذهنی، نوعی از داستان است که حادثه اصلی و نقطه اوج آن نه در واقعۀ رخ داده در واقعیت عینی یا در بیرون از ذهن راوی که در ذهن اوست. حادثه بیرون از ذهن راوی اتفاق افتاده است یا در روند حادث شدن است، اما دلمشغولی نویسنده/ راوی، یا گوهر اصلی آن حادثه از نظر نویسنده، تأثیر یا انعکاس آن است در ذهن راوی. «کریستین و کید» یکی از نمونه‌های خوب این گونه داستان است. در مجموعه آثار ادبیات معاصر ایرانی، داستان عاشقانه به معنای رئالیستی و مدرن آن خیلی کم داریم. بیشتر یا، آشکار یا پنهان، ستایشگر و لاس‌زننده با خیال همان معشوق عرفانی‌اند. همه تفرج و عیش این گونه شاعر یا نویسنده، دور خال دلدار می‌چرخد، نه کمی بالاتر که نزدیک شود به حوالی ذهن و تفکر معشوق زمینی، و نه حتا جرئت کرده که به جاهایی پایین‌تر از آن خال سرک بکشد یا توقع دست کشیدن داشته باشد.

اما کریستین و کید یکی از معدود داستان‌های موفق و زیبای عاشقانه ایرانی است که توانسته از پس همۀ دشواری‌های خلق یک داستان عاشقانه برآید، بی‌آن که درگرداب سانتیمانتالیسم یا رمانتیسم گرفتار شود و کشتی‌اش غرق شود. و البته طبیعی است اگر که در ایران قدرش شناخته نشود. آن منتقد طرفدار ادبیات اجتماعی این رمان را حاصل عقده‌ها و آرزوهای جنسی نویسنده دانسته است. یعنی به زبان حقیر و محرومیت جنسی کشیده این نوع منتقدین، همه مسئله‌شان، بیرون از رمان است. که آیا گلشیری همخوابه‌ای به نام کریستین در واقعیت داشته یا نداشته. نمونه همین نقد هم پس از چاپ رمان «آینه‌های دردار» اتفاق افتاد. لُب کلام و مهمترین کشف مدعی‌ترین رمان‌نویس و منتقد ایران، در نقدی بر این رمان، این است که ابراهیم (آلتراِگوی گلشیری) با آن معشوق خارج‌نشین همبستری کرده اما از ترس همسرش آن را در رمان انکار کرده است.

دیگر ویژگی داستان‌های گلشیری، یا دغدغه ذهنی او این بود که داستان، بایستی ضمنن نظر داشته‌ باشد به داشتنِ مابه‌ازاهای دیگری. نظرش البته این نبود که داستان باید تمثیل (allegory) باشد. یعنی آن چه که مثلن داستان‌های کلیله و دمنه هستند. به عبارتی دیگر، منظورش بر لایه‌مند بودن داستان بود. بهترین مثالش را خودش نوشته و بعدها مجبور شده که در یکی از آن سردر چه فروبردن و درددل کردن، آن را رمزگشایی و تعبیر کند. در داستان «معصوم یکم»، مردمان ده مترسکی ساخته‌اند، طبیعتن برای ترساندن کلاغان و راندن آن‌ها از محصولشان. اما ماجراهایی را چنان پیش می‌برند که مترسک خود ساخته و خودبرآورده تبدیل می‌شود به هیولایی که همه‌شان از آن می‌ترسند. می‌شود بلای جانشان.

آیا مکررن، آشنا نیست این داستان در تاریخ ما ایرانیان؟ برای همین هم در آینه‌های دردار می‌خوانیم که:

«بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، می‌دانم، ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که ما به ازای هیچ چیز نباشد… (۴)

این همان غمی که دخترک داستان عروسک چینی من دارد. که چوب کبریت و عروسک چینی‌اش و اشیایی دیگر را برابر می‌کند با میله‌های زندان، پدر و زندانبان در واقعیت، تا داستان اندوهش در نبود پدر را روایت کند. به عبارت دیگر اشیا را ما به ازای آدم‌ها می‌کند.

خیلی بیشتر از این‌ها دارم که بگویم درباره رنج یک بیهقی‌واری، نویسنده‌ای پیشرو در میان انبوه مدعیانی که حَسَنک وزیری را بر دار می‌کنند روزانه روز و به حلاج‌کشان، اگر سنگش نمی‌زنند به خشک مغزی، کلوخ به سویش پرتاب می‌کنند به ریا، که دردش دردناک‌تر است از سنگ‌های زمخت مردمان نادان.

آقای گلشیری!

دلم خیلی برایت خیلی تنگ شده است. جهنمِ این دنیا، برای ما نویسنده‌ها پنجشنبه داشت، مطمئن نیستم که آن وَراها، پنجشنبه‌ای و جایی برای داستان‌خوانی داشته باشد. وگرنه می‌شد بلیت اتوبوسی بگیرم به تهرانش که داستانی تازه برایت بخوانم تا تو بگویی ـ آن چنان که گفتی، به رجز خوانی در آن شب تولدت همسرت، که تا اسم داستان پیش آمد همه مراسم یادت رفت و گفتی بخوان. خواندم «باران اندوهان» را. گفتی: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن: و چهار آسی رو کردی به نام: “قصیده جملیه”… چهل شتر قصاص روانه کردی در کوچه باریک‌های تهران، تا ضرب شست قدرت طنز سیاه ادبیات نشان دهی به سیاهی و داد سخن بستانی.

هیچ چاره‌ای نداشتی آقای گلشیری. مجبور بودی انگشت ششم خودت را نشان بدهی. همان انگشتی که اسم دیگرش ادبیات ناب است.