علیاصغر دشتی نویسنده و کارگردان تئاتر در روزنامه هم میهن نوشت: در این مدت و از زمان نقض حکم اولیه اعدام تا اضطرابهای این ماهها و درنهایت حکم 10ساله توأم با تبعید تو، دو بار تلفنی با هم صحبت کردیم، آن زمان که در پسزمینه صدایمان بارها این صوت ازقبل ضبطشده، گفتوگویمان را متوقف، مکثی ایجاد و به هر دوی ما چیزی را یادآوری میکرد: «تماس از زندان برقرار شده است، تماسگیرنده زندانی است» و من گاهی سرگردان میشدم که این صدا دارد زندانی بودن مرا (ما را) یادآوری میکند یا تو را؟
آن دو بار که با هم حرف زدیم، از تو خواستم با این تجربهی در زندان بودن، کاری کنی کارستان و تو چنان زلال از تجربه زندان میگفتی که انگار داشتی به منِ زندانی چیزی را یاد میدادی…
حسینجان تو تنها تئاتریای نیستی که به بند رفتهای، بگذار قصهای از دیروز، از جوانی یکی از خودمان برایت بگویم.
محمود استاد محمد یکی از ما بوده، معلم بسیاری از ما بوده که سالهای اول انقلاب و در حوالی 30سالگی، بهجرم اعتیاد به زندان میافتد. او در زندان قصر نمایشنامهای مینویسد بهنام «آنها مامور اعدام خود بودند»، این نمایشنامه را با تعدادی از مجرمان محکوم به اعدام موادمخدر در زندان قصر تمرین میکند. تئاتر آماده اجرا میشود. محل اجرا، سالن چهارسوی تئاترشهر است. برای 45شب. در سوءتفاهمی بین دو نهاد، هرگز آن تئاتر مجبور به تندادن به بازخوانی، بازبینی و سانسور نمیشود.
جالب است بدانی هر شب مینیبوسی از زندان با حصارهای آهنین، کارگردان و بازیگران را با مامور به تئاترشهر میآورد. بازیگران با دستبند وارد تئاترشهر میشوند، دستبندهایشان باز میشود و روی صحنه میروند و در پایان اجرا، باز با دستبسته سوار مینیبوس شده، به زندان قصر بازمیگردند.
مانا، دختر محمود استاد محمد در شبهای اجرا، هرشب به چهارسو میآید و وقتی بازیگران روی صحنه هستند، او پدرش را در پشتصحنه ملاقات میکند. من با شنیدن این روایت سرگردانم که صحنه کدام و پشتصحنه کدام بوده است؟!
محمود استاد محمد درباره رویصحنه اینگونه میگوید: «یکنفر قرار است بهجرم موادمخدر اعدام شود. اما حرف این آدم این است؛ کسی به ما نگفته بود که موادمخدر معصیت است و حالا میخواهید من را بهعنوان یک معصیتکار اعدام کنید؛ پس بیدلیل مرا مجازات و اعدام میکنید.»
مسعود فروتن از آن اجرا یک ضبط تلویزیونی میکند و از تلویزیون پخش میشود. بعد از یکبار پخش تلویزیونی این تئاتر، از تکرار پخش آن جلوگیری میشود. استاد محمد نقلقول غیرمستقیمی از مدیر و مسئولی به گوشش میرسد که گفته بوده؛ در این نمایش یکنفر در زندان به ناحق کشته میشود، همهی ایران نشستهاند و دارند برایش گریه میکنند و ما هم داریم این را از تلویزیون پخش میکنیم!
میبینی حسینجان تاریخ چگونه تکرار میکند خودش را؟ فقط تغییر کوچکی در واژگان لازم است.
حسین جان!
از اینکه گردن تو از طناب دار نجات یافت، بیشک خرسندیم. از اینکه عاقبت خودشان پذیرفتند نقش غلط قاتل را برای تو انتخاب کرده بودند، خوشحالیم. ولی از اینکه شنیده نشدی و جوانی تو را و نقطه طلایی زیست تو را قرار است در بند کنند و در بند بمانی، ناخرسندیم.
اگر 10سال برای آنها که حکم تو را مینویسند و امضاء میکنند، یک عدد است؛ برای ما که با صحنه و زمان سروکار داریم، مفهومی از لحظات و ثانیهها را در خود دارد که بیانتهاست. تو و ما با این لحظات و ثانیهها چه نقشهای تازه که میتوانیم بیافرینیم و دردناک، اگر در زمانی موازی با زمانی که تو در زندان سپری میکنی، ما چشمانمان را ببندیم و جواز ورود به صحنههایی را بگیریم که جای تو و بسیاری دیگر «روی» یا «روبهروی» آن صحنهها خالی است.
حسین عزیزم!
این نامه به تو بیسلام بود، چون میخواهم لحظه سلام لحظهای باشد که بهصورت اتفاقی تو را گرداگرد تئاترشهر میبینم و بیاختیار با لبخند دست بهسوی هم دراز میکنیم و همدیگر را در آغوش میکشیم. آنزمان بسیار زودتر از عدد درجشده در حکم تو خواهد بود.