هنرمندان در ایران چگونه زندگی میکنند، مینویسند، فیلم میسازند، نقاشی میکنند، جشن میگیرند؟ گزارشگر هفتهنامه آلمانی «دی تسایت» طی گردشی در آتلیهها، دفاتر کار، آپارتمانها و پارتیهای محافل هنری تهران میکوشد پاسخی برای این پرسشها بیابد.
او گزارش خود را با جملهای از «آیدا پناهنده»، سازنده فیلم «ناهید» آغاز میکند که دفتر کار کوچکی در مرکز تهران دارد و بر دیوار آن عکس چروکیدهای از «ژان پل بلموندو»ی جوان دیده میشود. آیدا پناهنده میگوید: «فکر میکنم نظام در حال آشتی با هنرمندان است.»
فرستنده : آقای علی تبریزی
آیا این آشتی بهراستی وجود دارد و کیفیت آن چگونه است؟ در طول این رالی یک هفتهای در محافل هنری تهران، دفاتر تولید هنری، آپارتمانها و آتلیهها، هنگام صرف غذا، در ضمن صحبت در اتومبیل در ترافیک ابدی تهران، به زاویههایی از این موضوع پی میبریم. واقعیت این است که نشانههایی وجود دارد که بر حرکت آزادانهتر هنرمندان دلالت دارد: آنها میتوانند سرراستتر به موضوعات مورد نظرشان بپردازند و مجبور نیستند که این موضوعات را در استعارهها و تمثیلها بپوشانند.
«ناهید»، نخستین اثر سینمایی آیدا پناهنده نیز گویای آن است که چیزی دارد اتفاق میافتد. آنچه که فیلم نشان میدهد، با چنین ترکیبی از تراکم موضوعی و شیوهی بیان بیواسطه تا چند سال پیش هرگز نمیتوانست به سینماهای ایران راه یابد: زنی مطلقه، ناهید، با مردی رابطه دارد، اما حاضر نیست که به صیغه متداول در ایران تن دردهد. او با همسر سابقش بر سر گرفتن حق سرپرستی پسر کوچکش در جنگ است و در همان حال با معشوقاش هم بر سر حفظ استقلال خود کشمکش دارد. آیدا پناهنده میگوید: «سرنوشت من و دوستانم تا حدی مشابه قهرمان زن فیلم است.»
و در ادامه میگوید: «ما نمیخواهیم خودمان را قربانی کنیم. مادر بیوه من همه آرزوهای شخصیاش را پس زد تا ما کودکان را بزرگ کند. در مقابل من و همسرم تصمیم گرفتیم که فرزندی نداشته باشیم. ما میخواهیم فیلم بسازیم.»
تعجبآور نیست که فکر کردن درباره شیوههای گوناگون زندگی و شکلهای مختلف بیان هنری آنها مشروط به یکدیگرند.
آیدا پناهنده میگوید: «طی هشت سال دوره احمدینژاد وضع کشور به خاطر تحریمها بد بود. حتی بدتر از زمان جنگ ایران و عراق. بحران بزرگی درگرفته بود ، پسروی بود، چه در عرصه اجتماعی و چه در عرصه سیاسی. و حالا این احساس را دارم که مردم ایران کمکم در حال بیدار شدن هستند.»
هنگامی که به طرف اتومبیل میرویم، شیرین، مترجم و راننده و همراهم میگوید: «حق با اوست. واقعاً چیزی در حال تغییر است. و این، بعد از آن هشت سال کثافتکاریهای احمدینژاد، واقعاً حق ماست.»
شیرین، دختری با حال است. او که حدوداً بیست و پنج سال دارد، دختر یک تاجر است به لایه مرفه قدیمی تهران تعلق دارد. پس از مدتی زندگی در ایالات متحده آمریکا به علت دلتنگی به ایران بازگشت و اکنون در عرصه فیلم کار میکند. او هم مثل بسیاری از هم سن و سالهایش زیر حباب هنر و مصرفگرایی و لایفاستایل شهری زندگی میکند. اتومبیل او جایی است که او در پناه آن روسریاش را برمیدارد و تبدیل میشود به «دی جی اسمارت فون». شیرین میگوید: اگر میخواهی این جامعه را بفهمی، کافیست تنها به وضع ترافیک تهران نگاه کنی. نیم میلیون آدم در اتومبیلها و همه علیه هم. اما دیگر در اتومبیل نمیتوان کسی را تحت نظر گرفت، لو داد و امر به معروف کرد.»
نظام و مردم
مقصد ما باغ نگارستان، ساخته شده در اواخر قرن ۱۸، واقع در جنوب مرکز تهران است. در کافهای با چشماندازی زیبا، رخشان بنیاعتماد، یکی از مشهورترین کارگردانان ایران و از چهرههای برجسته برای چند نسل از زنان ایرانی، ما را به صرف غذا دعوت میکند. شیرین، هنگام پارک کردن ماشین با گونههای گلاندخته میگوید از ۱۸ سالگی که نخستین فیلم اعتماد را دیده ناگهان متوجه شده که چه چیزی در ایران در رابطه میان زن و مرد، فقیر و غنی و بالا و پایین نادرست است. میگوید: «اصلاً او یک قهرمان است.»
واقعا ً هم بنیاعتماد دقیقاً همان اقتداری را ساطع میکند که از تحقیر طبیعی هر اقتداری برمیخیزد. او چندی پیش تلاش کرد به مقامات رودست بزند: خسته از سانسور فیلمهایش، تصمیم گرفت که پنج فیلم کوتاه بسازد- چرا که این فیلمها با محدودیتهای کمتری مواجه هستند- اما بعد آنها را در یک فیلم اپیزودیک به نام «قصهها» به هم پیوند زد که در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد.
در حالی که سالاد و سوپ و آش روی میز را با افتخار نشان میدهد درباره این فیلم صحبت میکنیم که از شخصیتهای فیلمهای سابقش تشکیل شده و سرنوشت آنها در این فیلم بازتر میشود. در قصهها یک زن تنفروش در صحنه ظاهر میشود، بچه پولدارهایی که از پدرشان با یک آدمربایی ساختگی باجخواهی میکنند، کارگران ساده و نیز زنی که چهرهاش توسط شوهر حسودش سوخته است. بنیاعتماد برای این قصهها فرم آسان ثبت لحظهها و شورتکاتهایی از تهران امروز را انتخاب میکند. بهراستی چه چیزی به این زن نیرو میدهد تا دهها سال به ساختن فیلم بپردازد؟ بنیاعتماد میگوید: زنان در ایران تحت فشاری دوگانهاند. اما باور کنید که میتوان به همین خاطر رشد کرد. برای همین هم در کشورمان این همه زنان هنرمند جالب وجود دارند.
آیا او باور میکند که گشایش نسبی فضای هنری دوام خواهد داشت؟ بنیاعتماد میگوید: «به نظر میرسد که نظام دریافته باشد که باید با این مردم زندگی کند. اما مشکل این است که تندروهای مذهبی دولت را بیش از حد تحت فشار قرار میدهند.»
ناگهان جنب و جوشی در باغ درمیگیرد. یک گروه حدود ۱۵ نفره از جوانان که قصد دارد در اینجا فیلم مستندی بگیرد، مظهرشان را میبینند. میخواهند عکس دستجمعی بگیرند. با چند رهنمود بنیاعتماد دو صف رنگین تشکیل میشود. برای لحظهای مجسم کردم که اگر تندروهای مذهبی چند ساعتی را با زنی چنین مقتدر سر میکردند چه پیش میآمد؟
بیباوری به انقلاب
از باغ که بیرون میآییم، شلوغی ترافیک مانند دیواری به نظر میرسد. آفتاب بی جان و دود خفه کننده. شیرین از دیدار با کارگردان محبوبش در پوست نمیگنجد و آن را با ترانهای از آنگوس و جولیا، گروه خواهران فولک، با نام “قلب پر از شراب” جشن میگیرد.
بعد از ظهر جمعه است و وقت رفتن به گالریها. در تهران حدود ۱۵۰ گالری وجود دارد که هر کدام از آنها در سال حدود ۲۰ نمایشگاه برپا و خبرش را بوسیله اینستاگرام و فیسبوک منتشر میکنند. در حقیقت فیسبوک در ایران ممنوع است، اما همه از آن استفاده میکنند، حتی حسن روحانی، رییس جمهوری اسلامی. فقط باید مسدودیت آن را با استفاده از نرمافزار ویژهای دور زد. در عرض دو ساعت از سه گالری دیدن میکنیم: یک نمایشگاه جمعی که در آن از سیاه قلمهای ظریف تا روایت ایرانی «شام آخر» را میتوان دید، نمایشگاه یک هنرمند آذربایجانی را با اشکال بایومورفیک ملیلهدوزی شده و یک شوی هنر پاپ با نگارههای سیاه و سفید. پس از آن با دوستان شیرین به رستورانی برای صرف شام میرویم. پنهانی شیشههای ودکای ساخت ارمنستان، جایگزین شیشههای آب روی میز میشوند. هنوز هم ترس از بازرسی بدون اطلاع قبلی وجود دارد، که طی آن افراد سپاه از لیوانهای مهمانان میچشند. اما شیرین میگوید، بازداشتها کمتر شدهاند. در ضمن بعداً یک پارتی هم داریم: «به سلامتی!»
صبح روز بعد به دیدار شهره مهران، نقاش ساکن لواسان، که نقاشیهای او را شب قبل در یک نمایشگاه جمعی دیده بودیم، میرویم. دیر به راه میافتیم، اما شیرین با رانندگی به شیوهی غرب وحشی و زیگزاگ در بزرگراه تهران، این تأخیر را جبران میکند.
در خانهاش، با چشماندازی رو به دماوند، زن زیبایی که به نظر میرسد سن او به اواخر پنجاه سالگی رسیده باشد، از ما استقبال میکند. شهره مهران موفق شده در نقاشیهایش نکات پنهان را آشکار سازد بیآنکه عریانشان کند. او انواع بستهبندیها و پوششها را نقاشی میکند: داربستهای آویخته ساختمانی، پردههای پلاستیکی که با آنها استخرهای شنا در ایران را از معرض دید میپوشانند.
مهران میگوید: «از حدود چهل سال به این سو مجبوریم همه چیزمان را پنهان کنیم. افکارمان را، موهایمان را، بدنمان را، الکل، سکس و خیلی چیزهای دیگر را. یک وقتی به این فکر افتادم که نشان ندادن را نشان دهم.»
میتوان تصور کرد که مهران میتوانست از پیکرههایی هم که هنگام دیدار روحانی با پاپ پوشانده شدند الهام بگیرد.
مهران در آتلیهاش مجموعه نقاشیهای «بیچهره»اش را نشان میدهد. اینها ملهم از عکسهای قاتلان زن و مردی هستند که در روزنامهها منتشر شدهاند. محکومان عاجزانه تلاش میکنند تا با دست چهرههایشان را بپوشانند. این حالت در نقاشیهای بزرگ مهران ابعاد بزرگتری به خود میگیرند، در حالتی از همدردی. در مجموعه دیگری، عکسهای شهیدان جنگ ایران و عراق بر دیوارهای تهران دیده میشوند.
شهره مهران میگوید: «این مردان جوان به نمایش گذاشته شدند و آنها را تبدیل کردند به ابزاری برای تبلیغات دولتی، امروزه در خانههای معلولین یک زندگی گیاهی را میگذرانند، جامعه آنها را فراموش کرده است.»
در راه بازگشت، شیرین که از دیدن تصاویر شهدا به شدت متأثر شده، میگوید: «اینها جوانان هفده ساله مدارس بودند که از کشورمان در جنگ ایران و عراق دفاع کردند. در آن زمان پولدارها پیش از بمبارانها از تهران فرار کردند و به ویلاهایشان در کنار دریای خزر پناه بردند.»
روز بعد به دیدار فریبا وفی، یکی از موفقترین زنان نویسنده ایران رفتیم. او در حالی که روزنامه میخواند، در کافه تریای یکی از شعبههای کتابفروشی زنجیرهای شهر کتاب نشسته است. این زن ۵۳ ساله یک پدیده است. در روزگاری که ادبیات ایران به دو بخش بی ارزش و والا دچار شده بود، فریبا وفی پیشتاز نوعی رمان سرگرمکننده جدی شد. او با زبانی روشن و سادهفهم به ترسیم چهرههای متناقض، بسته و فرّار میپردازد. از جمله ترلان، شخصیت اصلی رمانی به همین نام که به تازگی به زبان آلمانی هم منتشر شده است. این زن جوان، کمی پس از انقلاب اسلامی میخواهد پلیس بشود و به آموزش توأم با خشونت و تحقیر تن میدهد. فریبا وفی میگوید: «این امکانیست برای قرار دادن خشونتی که فرد به میل خودش انتخاب میکند در مقابل خشونت فرهنگی و اجتماعی».
در رمانهای این نویسنده یک موتیو همواره دیده میشود: انبار زیر زمین. او میگوید: «ایران سرزمینی است بنا شده بر زیرزمینها. و در یکی از این زیر زمینها من با لپ تاپ خودم نشستهام و مینویسم.»
هرج و مرج در کشورهای همسایه
شمالغرب تهران زیر آفتاب غروب حالت شهر اشباح را دارد. از کنار ردیف طولانی خانههای بلند نیمساخته میگذریم که به خاطر تحریمها به حال خود رها شدهاند. نخستین کارتهای اعتباری بینالمللی که در ایران به کار افتند، وضع دیگرگونه خواهد شد. چه کسی میداند که تا آن زمان کدامیک از ساختمانهای سالهای هشتاد هنوز پا بر جا میماند؟
دفتر کار زنی در اینجاست که در سالهای اخیر به نماد مقاومت تبدیل شده است؛ نسرین ستوده، وکیل مدافع. او با فیلم «تاکسی» جعفر پناهی برای بینندگان فیلم در سراسر جهان شناخته شد. ستوده در این فیلم نقش خود را بازی میکند. ضمن گفتوگو با کارگردان درباره بازجوییها، بازداشتها و آزار موکلین خود سخن میگوید. و درباره فرصتطلبی کانون وکلای ایران که اجازه کارش را لغو کرده بود. او سه سال در زندان بود و در اعتراض به ممنوعیت ملاقات با همسر و فرزندانش دست به اعتصاب غذا زد. با وجود همه اینها او دقیقاً مثل بازیاش در فیلم پناهی بهطور شگفتانگیزی شاد و عاری از تلخی است. پشت میز کار غولآسایش بسیار ظریف به نظر میرسد. میگوید به محض دریافت مجوز وکالتش به دفاع از موکلانش خواهد پرداخت، و طبعاً همچنان از کسانی دفاع خواهد کرد که نیاز مبرمی به وکیل دارند: مخالفان، خردسالان محکوم به اعدام، پیروان اقلیت مذهبی بهایی که حقوق شهروندیشان بطور روشمند نقض میشود. ستوده میگوید: «درست است. فضا بازتر شده. در زمان ریاست جمهوری روحانی کنترلها و ممنوعیتها هم تا حدی کمتر شده است. اما، نشانههای دیگری هم وجود دارد. از جمله افزایش هشداردهنده اعدامها.»
آیا او هرگز به این فکر کرده که کشور را ترک کند؟ نسرین میگوید: «نه، من همسری دارم که همراه من است و شغلی که دوستش دارم.»
او ملت ایران را تحسین میکند که در سال ۲۰۰۹ بهطور مسالمتآمیز برای آزادی و دمکراسی به خیابان رفته است. میگوید: «در کشورهای اطراف ما همه سرنگونیها به خونریزی، هرج و مرج و ترور منجر شدهاند. من به تغییر تدریجی باور دارم.»
نسرین ستوده به تصویر بزرگی بر دیوار دفترش اشاره میکند. او این تصویر را همراه دیگر زندانیان در زندان نقاشی کرده است. این تصویر در سبکی ساده انسانهایی را نشان میدهد که روی کره زمین ایستادهاند و دستهای یکدیگر را گرفتهاند. به شوخی میگوید: «قبول کنید که برای یک وکیل چندان هم بد از کار درنیامده است.»پ
هنگام خداحافظی دستش را دراز میکند، اما من باید او را در آغوش بگیرم. شاید لازم نباشد که بگویم در این غروب هم اتاق انتظارش پر از مراجعهکنندگان است.