دنیا مرا کجا می‌برد – شعری از رضا اکوانیان

ماهنامه خط صلح – شعر “دنیا مرا کجا می برد” سروده رضا اکوانیان که در شماره ۸۶ این ماهنامه منتشر شد:

دنیا مرا کجا می‌برد

که حرف‌هایم را نمی‌توانم بزنم

و ترس راه گلویم را خورده است.

دنیا مرا کجا می‌برد

که نمی‌توانم بخوانم

دنیا یا عزیزکم، دنیا یا عزیزکم.

چشمانم را می‌بندم و به تو فکر می‌کنم

چشمانم را می‌بندم و به خیابان می‌روم

خیابان‌ها در خیال من‌اند

خیابان‌ها در من راه می‌روند.

آن روز هم خیابان‌ها در خیالم راه می‌رفتند

آن روز را خوب به خاطر دارم:

دنیا دستم را گرفته بود

و داشت مرا با خود می‌برد

دنیا دستم را گرفته بود

و من کنار تو راه می‌رفتم

کنارم بودی و

گلوله‌ای مقابلت؛

کنارم بودی و

ناگهان، زمین سرخ شد.

دیدمت، بر زمین سرد می‌لرزیدی

و دیدم، بر لبانت، لبخند کاشته بودی

پیراهنت سرخ

پیشانی‌ات سرخ

و خونت

که خیابان را طی می‌کرد،

گرم بود.

مرا نگاه می‌کردی

هیچ نمی‌گفتی اما می‌گفتی؛

به مادرت فکر می‌کردی

که منتظر بود به خانه برگردی

به مادرت، که قرار بود جوانی‌ات را کِل بکشد

به مادرت، که قرار است سیاه بپوشد بر تنش

به مادرت،

به مادرت چه می‌توانم از چشم‌هایت بگویم!

این‌ها را دیدم و گفتم

اینکه دولت از خیابان‌ها می‌ترسد

و چشم دیدن کسی را در آن‌ها ندارد

دلیل تازه‌ای نمی‌خواهد

این‌ها را دیدم و تو را به یاد می‌آورم

با خود می‌گویم

دنیا مرا کجا می‌برد

دنیا که تو را برده است

دنیا، کجا، دنیا با که می‌توانم حرف بزنم؟

دنیا، چرا، دنیا خیابان‌ها چرا تو را پس نمی‌دهند؟

سرم را میان زانوانم می‌گیرم

با تو حرف می‌زنم

لرزان، لرزان،

با تو، که نیستی، گریه می‌شوم؛

با تو که در نقاط حساس خیابان‌ها راه رفته‌ای

و دیگر نیاز نیست

به اجاره‌ی خانه و قرص‌های سرِ وقت فکر کنی.