احسان علیخانی نوشت: بهت گفتم: اگر تو دروغ باشی، تموم میشم… ناامیدم کنی، میمیرم… هم دروغ بودی هم ناامیدم کردی، تموم شدم اما نَمُردَم ،،، گریه کردم، زار زدم، قرص خوردم، مریض شدم ، کَمَرَم شکست اما نَمُردَم ،،،
اون بالایی صِدام کرد، گفت:بلند شو، من هستم، هر چی بشه من هستم، نترس، بلند شو … بلند شدم، سخت بود اما بلند شدم، با چشمهای تار، با دستِ لرزان، با سر گیجه های مداوم، با پاهای خسته، با خندهای مصنوعی به مردم، با کتُ و شلوارِ زورکی به تَنَم… گذشت، ٩٠ روز گذشت و من با زخمی که زدی با دردی که دادی رفیق شدم حتی دوستشون دارم چون از تو دارم رفیق… پیرم کردی اما بزرگ شدم، انقدر که دیگر هیچ خبری شوکه ام نمیکند … من تو را بخشیدم اما فراموش نمیکنم چه کردی با من، بخشیدم، چون نمیخواهم شبیه تو سنگدل باشم، من بخشیدم اما حسابِ تو و آن بالایی باقیست …دروغ، حیله و نیرنگهایت من را فریب داد اما نقشه تو برای اون بالایی چیست؟! تمام عمر جا خالی دادی، مواظب لحظه ای باش که بی هوا می آید…همه میمیریم و چیزی برای بُردن نداریم اما من حداقل زخم و دردی که تو به من هدیه دادی را با خود میبرم برای اون بالایی، شاید دیوانگیهایم را ببخشد، تو که طبیب نبودی شاید اون بالایی طبیب زخم من شد، که حتما میشود…
راستی این روزها امید و زندگی کدام بیچاره ای هستی؟ بهش رحم کن و نقابَت را زودتر بردار، اجازه بده زودتر با دردَش آشنا شود،، این روزها از آدمهای بدون درد بیزارم ، چون بدون درد زندگی از معنا خالیست، جهان از شعر خالیست، تنهایی از دعا خالیست، آدمِ برای حرف زدن با اون بالایی خالیست، و من بدون درد از خودم خالی میشوم، درد به درد میخورد رفیق، کاش با دردهایت رفیق میشدی که به آدمها زخم نزنی، ای کاش، اما افسوس که دردهایت را پشتِ هزار دروغ رنگی پنهان میکنی …حداقل مواظب هدیه کریسمَسی که بهت دادم باش، بابانوئل در گوی ِ شیشه ای با موسیقی ِ قبلِ خواب، هر بار که میبینیش به این فکر کن که چقدر دنیایِ کوچکی داری، انقدر که همیشه باید با دروغ از مردم عشق و احترام دزدی کنی… بی خیال رفیق ،، ممنونم به خاطر آشتی دادنم با اون بالایی… با احترام :(رَوی ، وکیل دادگستری )