در داستانهایی که اصغر الهی در قلمرو «داستان روستا» پدید آورده، اعتراض علیه بیعدالتی اجتماعی و انتقاد از خشونتهای قومی به عنوان یکی از پیامدهای «تبعیض» تحرک ایجاد میکنند. «در تابستان سرد» روستائیان قصد دارند به دکانداری هجوم ببرند که هستیشان را به یغما برده است. در «قصه پاییزی» روستائیان مهاجر برای ساختن زندانی عملگی میکنند، اما هنگامی که برای دریافت حقوق به تعویق افتادهشان اعتراض میکنند، در همان زندان محبوس میشوند. در «جشن روز عاشورا» امام خوان تعزیه، نزولخوار ده را که نقش شمر را ایفا میکند میکشد.
«ما اینیم» نیز در چنین بستری اتفاق میافتد: بیعدالتی اجتماعی و خشونتهای قومی. میخوانیم:
فرستنده : آقای علی تبریزی
۱
شب تابستانی جلیل و قَدری بود. هوا دم کرده بود. ما نشسته بودیم دو طرف مغازه کربلایی علیشاه روی سکوهای سمنتی، انگاری نیمکت. چپق میکشیدیم، سیگار دود میکردیم و اختلاط میکردیم. ما از سر قبر مشهدی باقر آمده بودیم.
حاج ملا ناظر گفت: «دیدید چه بر سر مش باقر بیچاره آمد. این دنیا به هیشکی وفا نمیکنه، به خدا وقتی مش باقر بیچاره را خاک کردیم، نماز خواندیم، صدایم گرفته بود. انگاری مشتی خوریژ آتش ریخته بود پشت قفسه سینهام که میسوخت، میسوخت. نزدیک بود از غصه دق کنم. به خودم گفتم ای مرد. ای مرد…»
میرزا ناظم گفت: «نوبت ما هم میرسد. چراغ عمرمان به پتپت افتاده، دست آخر خاموش میشه، پارسال همین وقت همین جا، روی همین سکوهای سمنتی. مش باقر کنار ما نشسته بود و درد دل میکرد. هیشکی باور نمیکرد که مش باقر به این زودیها بمیره.»
قاسم یاسین که روی سکوی سمنتی دوزانو نشسته بود، کیسهی چپقش را تپاند توی جیبش: «وقتی بنا باشد طناب عمر آدم پاره بشه، یک مقراض کهنه هم کار خودشو میکنه، مقدر که باشه هیشکی نمیتونه کاری بکنه … مقدر که ما …»
حاج ملا ناظر گفت: «برای همینه که آدمی نباید به دو روزه دنیا دلخوش کنه، پی مال و منال باشه، مال دنیا چیه؟ مث چرک کف دست میمونه که بشوری از میون میره…»
دکان کربلایی علیشاه خلوت شده بود. چراغ زنبوری، بد میسوخت و بیفروغ بود. کربلایی آمد وردست ما نشست. ما به احترام از جایمان بلند شدیم او نشست و به حرفهای ما گوش داد. بعداً گفت: «به همین خاطره که گفتهاند شده، نشده آدمی باید هفتهای یک بار هم سری به قبرستون بزنه، مخصوصاً شبهای عزیز برات که مردهها زنده میشن و میان از قبرهاشون بیرون. قبرستون آیینه عبرته….»
ما لرزیدیم. کربلایی علیشاه میرزابنویس خوبی بود. خط خوشی داشت. دکاندار بود. بقال چُسخور. ریش توپی و پری داشت، همیشه خدا، تا ما به یاد داریم، سبیلهاش را میتراشید و بابت اینکار هزار جور حرف و حدیث میگفت. حقا که مرد دانایی بود، ما در همه ده، دهات اطراف و اکناف، احدالناسی را به کمالات او ندیده بودیم. حرف او همیشه برای ما حرف بود. بفهمی نفهمی ما حرف او را مثل دستخط شاه فرمان میبردیم و شک نمیکردیم.
۲
قبرستان آن طرف ده بود. پایین دست. جایی پرت و تخت. از دور، از بلندای تپهای، به گودال جایی میماند وهمناک، خفته زیر سایه انبوه درختهای گردو، توت، چنار … هر از گاهی صدای زوزه سگی، مویه گربهای، زنجموره موشی، های و هوی زنی شوی مرده که بر سر قبر شوی خود صیحه میکشید. یا صدای مردی که با سینه گرفته و خش قرآن میخواند. سکوت سنگین قبرستان را انگاری مانند موشی با دندان میکند، میجوید.
شب برات بود.
۳
ما آمدیم قبرستان. خپیدیم پشت سنگهای چیده دور و ور قبرستان. شب خط خطی بود و خسبیده بود روی زمین.
ما در آن شب مهتابی که مثل شبهای دیگر نبود نشستیم دور هم به نظاره کردن قبرستان. با چشم های گشاد، از هول .ورقلمبیده، دیدیم که یکهو زمین زیر پایمان لرزید. ترک برداشت و ناگاه قبرستان به هم ریخت. قلبمان بیمحابا تند تند میزد. ما دیدیم که سنگ قبرها این طرف و آن طرف شدند و بعد مردهها یکی یکی از زیر خاک بیرون آمدند. اول کار کفنهاشان را از تن واکندند. کفنها قالب تنشان بود.
ما دیدیم که به عادت همیشگی که زنده بودند تا از زمین ورمیخاستند اول خشتکهاشان را عجولانه با دست میتکاندند. ما طعم گس خاک را چشیدیم. دماغمان به خارش افتاده بود. نزدیک بود عطسه کنیم، شاید مردهها ترسشان ورمیداشت.
ما در آن شب لعنتی گوش خواباندیم و صدای شیشهای قدم زدن آنها را شنیدیم. با احتیاط راه میرفتند.
ما دیدیم که مشهدی باقر همراه عدهای همسن و سال خودش، راه میرفت قدم میزد و اختلاط میکرد. صدایشان را میشنیدیم. دندانهایمان تیک تیک به هم میخورد. پاهایمان میلرزید. جفت پاهایمان را توی بغل گرفته بودیم و میفشردیم.
۴
آنها بعد آمدند روی سنگ قبرهاشان نشستند. هرکدام چشمانتظار کسی. با هم حرف زدند. ما صدای گپ زدن آنها را می شنیدیم و کلمه کلمه آنها را زیر لب واگویه میکردیم.
میرزا محمد چالنگی که میانسال بود به حاج مصطفی خدا بیامرز که کدخدای سابق دهمان بود گفت: «دیدید حاج آقا، چه دنیا بیوفائیه. ما مردیم و هیشکی به سراغمان نیامد. حتی این شبها.»
حاج مصطفی با ناخن انگشت تهریشش را خاراند: «راس میگی، دنیای بیوفایی بود، حیف آنهمه زحمت که ما برای این و اون کشیدیم. عاقبت هیچ! به خدایی خدا، یک قورت آب خوش از گلویمان پایین نرفت. هرچه که روی هم گذاشتیم ماترک ماند برای مشتی اولاد ناخلف که دیگه بعد از مدتی حتی به سر قبرمان نیامدند.»
میرزا کاظم گفت: «ما که رفتیم، راس میگن حاج آقا، به این دنیای بیوفا نمیشه دل بست.»
حاج مصطفی گفت: «دلم پر درد و غصهس از زن و بچهها، بیمروتها هیشکدوم نیامدن یک دقه احوالی از ما بپرسن. واقعا قدیمیها، بزرگان ما چیزی میدانستند که میگفتند دنیا کاروانسرا، بیتوتهای جایی بیش نیست. خوشا بهحال آنها که از ما زودتر مردند و بار زندگی را از روی دوششان ور داشتند.»
میرزا کاظم گفت: «قربون دهنتان، حالا کو تا تولههای ما بزرگ بشن. آدم نیستن. یکیشان هم نیامد سری به ما بزنه».
حاج مصطفی گفت: «چقدر تو هم دل نازکی. رسم دنیا همیشه همینه. نباید زیادی فکر کنی.»
مشهدی گفت: «وای به حال زندهها، باید عمری زجر بکشن، دورهم بنشینند و گریه کنند. این شد زندگی تو را به خدا.»
زن قاسم آقا، که جوانمرگ شده بود. پوشیده در کفن، گفت: «چه زندگیائیه آدمی در دنیا چقدر باید زجر بکشه، بناله. وای بر آدمی که عقبه نداره… ما دل بسته بودیم به قاسم آقا که… حالا شنیدم هنوز آب کفن ما خشک نشده، رفته زن گرفته… مرده شورش را ببرن!»
حاج مصطفی گفت: «این حرفا به چه درد میخورد. خاک یاد آدم مرده را از خاطر زندهها میبره. کجایند نوه و نتیجهها، نبیرههایمان که تا زنده بودیم از سرکولمان بالا میرفتن نمیگذاشتن یه دقه نفس راحتی بکشیم».
زن قاسم آقا گفت: «خودمانیم ها… بیگانهای که میون ما نیس مگه ما تا زنده بودیم، یاد کسی بودیم. جد و جدههامان را میگم که حالا توقع داریم اینام اینجا باشن. خاک فراموشی میآره، باد همه چیز، حتی یاد آدم را میبره زندگی مث خواب میمونه.»
ترس توی دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید. شب عجیب دردناکی بود. پوست شب عرق کرده بود. دانههای عرق پشت گردنمان مثل مورچه راه میرفت. چندبار با دستمال آن را پاک کردیم. شب گرم و جوشانی بود.
یادم آمد که پدرم خدا بیامرز، پیش از آن که بمیرد وصیت کرده بود که او را زیر سایه درختی سبز چال کنیم. درخت گردویی، چناری، سپیداری، گیلاسی و… ما او را زیر درخت توتی بلند و گُشن خاک کردیم. درخت پرسایهای بود. هر کس از خستگی پای درخت میلمید او را خدا بیامرزی میداد و فاتحهای میخواند برایش. ما میدیدیم که هر سال درخت توت بالای سر او، پر از دانههای توت سفید رنگ پر آبی میشد، آدم ویرش میگرفت دست دراز کند، دانهای بچیند، بمکد، بخورد.
۵
ما حالا آمده بودیم سر قبر او، پشت تخته سنگها…
شب پرمهتابی بود، خط خطی. مهتاب از لابلای شاخه درختها پنجه برگها میریخت روی زمین. شب، شبِ ستاره باران بود. شب تابستان توی قبرستان، لابلای درختها ایستاده بود. از هوا انگاری آتش میریخت.
ما از همان دور تکان تکان سنگ قبرها را دیدیم که این طرف و آن طرف میریختند. ما به چشم خودمان دیدیم که روی سنگ قبر مشهدی باقر نبشته بودند:
هوالباقی
مرقد مرحوم مشهدی باقر که…
ما در خیالاتمان غرقه بودیم. تنمان میخارید. گذشته را عینهو پرده شمایل که گاه میآوردند توی دهمان، در میدانگاهی، به یاد میآوردیم. کسی برای ما مفصل از وقایع عکسهای روی شمایل حرف میزد.
۶
ما جملگی، زن و مرد، اهل ده رفتیم به جنگ اهالی ده پایین دست. آنها نمیگذاشتند که ما به شهر جاده بکشیم. جاده از میان خانهها، کوچهها، باغها و درختهای آنها میگذشت و آنها نمیگذاشتند. چارهای نبود اگر جاده نبود، ماشین نبود. باغی نبود.دار و درختی نبود. لُب کلام آب و آبادانی توی ده ما نبود. ما هیچی میشدیم. به همین خاطر بود که ما اهل ده، بچه و بزرگ رفتیم جنگ با اهالی ده پاییندست. با چوب و چماق به جان هم افتادیم. بزن بزنی شد که نپرس! خدا میداند. صحرای محشر بود. آن هم در شبانگاهی ظلمانی که چشم چشم را نمیدید.
صدایی از روی قبر میآمد. زنی، های های گریه میکرد. زنی پیر و خمیده، پشت دو تاهِ، زن از صلاه ظهر آمده بود سر خاک شویش. سنگ قبر او را با آب و گلاب شسته بود، تر و تمیز کرده بود. نشسته بود سر قبر او. گریه میکرد و فاتحه میخواند. فوت میکرد به قبر او و با نوک سنی تیز هی خط میکشید روی سنگ قبر او. زن مینالید. زنجموره دردناکی داشت. نالههای او دل ما را ریش ریش میکرد.
۷
ما میجنگیدیم. دعوا و بلوایی بود که خدا میداند. اول آنها حمله کردند، کمین کرده بودند. تا ما را دیدند یکهو به ما و مهندسهای شهری که برای کشیدن جاده آمده بودند حمله آوردند. غافلگیرمان کرده بودند. نگذاشتند با آنها کلامی حرف بزنیم. تا جنگ و خرابی نشود. آن وقت ما مجبور شدیم به آنها حمله کنیم. اول با ماشینهای گنده جادهسازی، راهبازکنی، خانههاشان را از بیخ و بن کندیم. درختها، دیوار خانهها باغها را و هرچه دم دستمان میآمد ویران کردیم و سگ و گوسفند و مزرعههاشان را لت و پار کردیم. دماری از روزگارشان درآوردیم که خدا میداند و در قصهها مینویسند. آنهم در شبی ظلمانی، داغ و تبدار که نه نسیمی میآمد و نه هیچکس، هیچکس را میدید. برگ از برگ تکان نمیخورد.
یکهو صدایی آمد:
«سوختم!»
و بعد صاحب آن صدا افتاد روی زمین. مشهدی باقر بیچاره، اول دولا شد، افتاد روی زمین. پاها را برد توی شکمش عین بچهای شد در شکم مادرش.
ما فهمیدیم نامردی از بالای پشتِ بام خانهاش به روی او تیر انداخت و فرار کرد. مثل موش رفت توی سوراخ، رفت توی خانهشان و جایی قایم شد.
تیر خورده بود درست وسط پیشانی مشهدی باقر و جابهجا مرده بود. ما جسد سرد او را از روی خاک ور داشتیم و بر دست گرفتیم.
به خودمان گفتیم باید تلافی کنیم به هر قیمتی که شده ما آنشب مهتابی در قبرستان دیدیم که جای تیر روی پیشانی مشهدی باقر بیچاره کبره بسته بود. خودمان را هزار هزار کَرّت لعنت کردیم.
۸
ما گریه نکردیم برای مشهدی باقر. تکیه ده را با پارچه سیاه پوشاندیم. چادر سیاه و کلفتی کشیدیم روی حولی تکیه، انگار خیمهگاهی. بر در و دیوار آن پارچه سیاه کشیدیم. هفت شبانهروز برای او عزا گرفتیم. گل مالیدیم به سرمان. زنها شیون میکشیدند. پیراهن پاره میکردند با مشت میکوبیدند روی تخت سینهشان.
کربلایی علیشاه نشسته بود قسمت بالای تکیه، تکیه داده بود به مُخدّه، قلیان میکشید.
ما گریه نکردیم. دل چزاندیم. رگهای گردنمان ورقلنبیده بود. به اندازه بند انگشتی که به چشم دیگران میآمد. قلبمان تند تند میتپید. صدای کربلایی از کنار و گوشه تکیه میآمد. در هوای دمکرده آن میچرخید. گریهی بلند اهل ده نمیگذاشت که حرف او را بفهمیم و فکر کنیم. همین طوری با کف دست ترق ترق میزدیم به پیشانیمان. خون دویده بود توی چشمهایمان، گریه نمیکردیم. بغض وامانده بود لای گلویمان. آن نامرد روزگار از خدا بیخبر، تیر انداخته بود درست وسط پیشانی مشهدی باقر بیچاره که جا بهجا مرده بود.
زنی پشت دو تاهِ، خمیده روی سنگ قبر شویش خط میکشید. با تیزی ناخن هم شده. شیون میکشید دل ما را پرخون میکرد.
۹
ما چند نفر بودیم. همدست شدیم و هم قسم که کاری بکنیم به تلافی خون به ناحق ریخته مشهدی باقر مظلوم، بایستی خون قاتل او را به خاک میریختیم. ما جملگی بههم قول دادیم ما، حسینآقا، گل محمد، مشهدی اکبر، حسن آقا چوپان، محمد زاغی و کربلایی علیشاه.
خونمان به جوش آمده بود و بلند شدیم و رفتیم ده پاییندست. در خانهای را زدیم که نشان کرده بودیم. صاحب نامرد آن از روی پشت بام تیر انداخته وسط پیشانی مشهدی باقر خدا بیامرز.
۱۰
با تخت کفش کوبیدیم در خانه آنها. لت در شکست. ریختیم تو، صورت نقابزده، تفنگ به دست. آن مرد خدانشناس، نامرد روزگار نشسته بود سر سفره. نان ترید کرده بود توی کاسه آبگوشت. زن او جلدی از جایش پرید.
ما فرمان دادیم که بنشیند سر جایش و از جایش جُم نخورد. ما گفتیم: «ما به کسی کاری نداریم. با شما کاری نداریم. با زن و بچه کاری نداریم. ما فقط آمدهایم تا حسابمان را با قاتل بیرحم مشهدی باقر تسویه کنیم.»
زن گریه کرد. بچههاش گریه کردند. ما بعد از آن فهمیدیم که آن نامرد از ترس جایش را خیس کرده بود. شاشیده بود توی تنبانش. از چشم زن و بچههاش به جای اشک، خون میبارید. آن نامرد روزگار هاج و واج ما را نگاه میکرد.
ما به بچهها و زن او گفتیم: « ما به خداییی خدا به کسی، به شما کاری نداریم.»
کربلایی علیشاه با ما بود. تند تند دانههای تسبیح درشت دانهاش را میچرخاند که صدای ترق و تورق آن تیغههای سکوت آن شب ظلمانی را خرد میکرد.
ماشه تفنگ را چکاندیم و تیر انداختیم وسط پیشانی آن نامرد که از روی پشتِ بام تیر انداخته بود وسط پیشانی مشهدی باقر. تیر را که خالی کردیم مرد جابهجا مرد. عینهو مشهدی باقر، شاید، به حتم آن مردک پیش از آنکه ما تیر خالی کینم مرده بود. آخ هم نگفت.
۱۱
زنی شیون میکشید. صدای او آن شب مهتابی خط خطی شباهنگام را ظلمانی میکرد. جگرمان را خراش میداد. زن دَمَرو افتاده بود روی سنگ قبر شویش و خون گریه میکرد. به درخت نگاه کردیم. به درختهای توت، گردو و گیلاسی که حالا سر قبرها سبز بودند. میوههاشان میدرخشیدند. سفید، قرمز، سبز.
ما دست دراز کردیم و دانههای درشت توتی را از درخت کندیم و انداختیم توی دهانمان. شیرن و آبدار بودند و نگاه کردیم به سنگ قبر مشهدی باقر که با خط خوش روی آن نوشته بود:
هوالباقی
مرقد مرحوم مشهدی باقر…
که در جنگ میان… کشته شده بود به تلافی یک نفر را کشتهایم.
۱۲
یادمان بود.
میخندیدیم. نگذاشتیم که داد و بیداد زن و بچههای او سکوت شب ظلمانی را ویران کند و زن با جیغ و دادش اهالی ده را خبر کند و دوباره نزاعی سخت بشود.
سگی بیرون از خانهها و باغها پارس میکرد. میو میو گربهای میآمد. زنجموره موشی به گوش میآمد شاد بودیم و احساس غرور میکردیم.
ما شهادت میدادیم که دیدیم در آن شباهنگام مهتابی، درختهای گیلاس درختهای توت، درختهای سپیدار همه سبز و بیدار بودند.
ما شهادت میدادیم که مردهها گردهم نشسته بودند و خاطرههای سوختهشان را برای هم واگویه میکردند. مشهدی باقر روی سنگ قبرش نشسته بود. با پیشانی خونین کبره بسته، درست وسط پیشانی. زیر چشمی ما را دید که پشت سنگها خپیده بودیم.
ما را دید و گفت: «خوب به خال زدید، درست وسط پیشانی آن نامرد روزگار.»
مشهدی باقر سرش را تکان داد.
ـ بارک الله، بارک الله.