دنیای ذهن ما انباری از خاطرههاست. آنجا که زندگی بر بستری طبیعی نبالد و در آرامشی نسبی پیش نرود، حجم خاطرهها بیاندازه و بیپایان، همچنان بر ذهن سنگینی میکند. خاطرات خوش ذهن را به بازی میگیرند و در احساسی شیرین آرامش به همراه دارند. ذهن انسان ایرانی اما سراسر با خاطراتی هراسناک انباشته است که پنداری همچنان بیپایان بازتولید میشود. شاید در همین رابطه بتوان گفت خاطرات ما گوشههایی از تاریخ کشور ماست. لازم نیست تا در زندان بوده باشیم یا مسئولیتی سیاسی میداشتیم. زندگی شخصی در کشوری به نام ایران خود حوادثی در پی دارد که میتواند گوشههایی از تاریخ معاصر آن باشد.
سخن بیهوده نمیگویم. زندگی کودکی در مدرسه را در نظر آرید که مجبور است سراسر روز صدای قرآن بشنود، نصیحت گوش کند، سیمایی دیگر از خود نشان دهد، خنده و بازی به کنار نهد، کودکی نکند و آن کند که حکومت و نظام آموزشی آن از او انتظار دارد. و تازه این کودکی است که به مدرسه راه یافته، مجبور نیست کار و خرج خانواده را تأمین کند. این کودک که بزرگ شود، و یا شانس بزرگ شدن داشته باشد، بی هیچ اغرقی، خاطرات همین روزها روانش را پریش خواهد کرد. و اینجاست که زندگی فردی ما میشود تاریخ هستی جامعه ما.به نظر حسین دولتآبادی “هنرمند اگر بتواند نسانها، دنیای درون آنها و روابط اجتماعی آنها را در برهه زمانی و مکانی مشخصی با زبان و نثر سالم، به درستی و زیبائی خلق کند، موفقخواهد بود. انسان بیزمان و مکان وجود خارجی ندارد مگر در ذهن ما. این انسانها ممکناست صد سال پیش و یا بیش از صد سال، در گوشهای از دنیا، در روستا و یا شهر زندگی کرده باشند، چه باک؟ اگر نویسندهای این مردم را به درستی و زیبائی بازآفرینی کند، بیتردید به ادبیات و به انسانیّت خدمت بزرگی کرده است. باری، من معتقدم که مردم ما به ویژه مردم روستا به تمامقد و به اندازه کافی وارد ادبیات نشدهاند و نویسندگان ما هنوز راه درازی در پیش دارند….”
در تاریخ معاصر اگر برای فرد غربی خاطرات زندگی پُرتلاطم در زمان جنگ و یا حاکمیت دوران نازیسم و فاشیسم با تاریخ در پیوند است، زندگی انسان ایرانی با سالها فقر و گرسنگی و سرکوب و خفقان و زندان و شکنجه، سراسر تاریخ است. در واقع هر آنکس که خاطرات شخصی خویش مکتوب گرداند، خواسته و ناخواسته، بخشی از همین تاریخ را ثبت کرده است.
با توجه به اینکه حافظه تاریخی ما میل به فراموشی دارد، خاطرهنویسی میتواند در برابر فراموشی، سندی باشد تا شاید به درد تاریخ آید. در واقع اگر عمر شاهدان عینی به سر آید و آنان سرگذشت خویش مکتوب نگردانند و از تجربه زندگی خویش نگویند، بخشی از تاریخ از یادها خواهد رفت.
حسین دولتآبادی در یادماندههای دوران کودکی خویش، “قلعه گالپاها”، همین کار را کرده است. او که خود فرزند رنج و کار است، در این اثر از تجربه خویش در زندگی و از مردمانی مینویسد که در حاشیه کویر “بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی دل به آن خوش میکردند… اگر آسمان حاشیه کویر کرم میکرد و زمستان برف و بهار باران میبارید، گندم یا جو سر از خاک به در میآورد…اگر خشکسالی میشد، بوتههای خربزه و هندوانه دیمی زیر آفتاب داغ حاشیه کویر میپژمردند و بوتههای گندم رشد نمیکردند…بچههای قلعه گالپاها نیز مانند بذر دیمی، اگر از حصبه، آبله، سرخک، مخملک و سایر بیماریها نمیمردند، اگر زنبور، مار، عقرب و رتیل آنها را نمیگزید و جان به سلامت میبردند، باری به هر جهت، از گل و لای بیرون میآمدند، آبلهرو، کور، کچل و دیمی بزرگ میشدند. بله، بچههای دیمی!”