دو واقعه در روزهای گذشته خبرساز بود: منع کنسرتهای موسیقی در مشهد در پیشزمینه اعدام سه متهم که از شبکه سه تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد و همچنین سخنرانی احمد علمالهدی، نماینده ولی فقیه در خراسان رضوی که گفته بود مشهد شهر گردشگری و عیاشی و کنسرت نیست و از کسانی که خواهان برگزاری کنسرت در این شهر بودند خواسته بود شهر دیگری را برای زندگی انتخاب کنند. لیلا سامانی از ترانه «میوه غریب» با صدای بیلی هالیدی به انفعال روزافزون هنرمندان موسیقی ایران راه میبرد. آیا هنگامی که اعدام رونق پیدا میکند، موسیقی خاموش میشود یا اینکه برعکس، در موسیقی میتواند بیان عاطفی پیدا کند؟
فرستنده: آقای علیرضا اسدبکی
«میوه غریب»ِ موسیقی ممنوع
درختان جنوب، میوهای غریب میدهند
خون بر برگها و بر ریشه خون
پیکرهای سیاه در نسیم جنوب تاب میخورند
«میوهی غریب» آویزان از درختان صنوبر
این خطوط سرآغاز ترانهای سودازده است با نام «میوهی غریب». این ترانه را «ابل میرپل» معلم یهودیمسلک ساکن محلهی «برانکس» نیویورک در سالهای پایانی دههی ۱۹۳۰سرود. او پس از تماشای عکسی دلخراش از صحنهی یک «لینچ»، آنقدر متاثر و برافروخته شد که از قریحهی شاعری و ذوق آهنگسازیاش برای ساخت این ترانهی اعتراضی بهره گرفت و با ارائهی تصویری استعاری، لینچ (حلقآویز کردن) آفریقاییتباران در ایالتهای جنوبی آن روز آمریکا را به نقد کشید.
چند سال بعد صدای پرخروش زنی سیاه از پیچ و خم کوچهپس کوچههای محلههای فقیرنشین نیویورک، بلند شد و «میوهیغریب» میرپل را به بار نشاند. بیلی هالیدی، «بانوی موسیقی بلوز» که با تجربهی فقر در کودکی و تنفروشی در نوجوانی، بیعدالتی، تبعیض و زندان را با پوست و گوشتش لمس کرده بود، با ترانهی «میوهی غریب» بغض فرونشستهی میلیونها انسان را فریاد زد و با صدای جادوییاش رهرو راهی شد که پس ازگذشت یک ربع قرن به «رؤیای شیرین» مارتین لوترکینگ انجامید.
«لینچ» یا اعدام قانونی متهم بدون انجام مراحل جزایی، از اواخر قرن نوزدهم تا حدود پنج دهه پیش در برخی ایالات آمریکا رایج بود. در روند این مجازات – که بیشتر اوقات گریبان سیاهپوستان را میگرفت- جمعی از مردم، فردی را که به جرایمی مثل قتل، تجاوز جنسی یا سرقت متهم بود در ملاعام از درخت حلقآویز میکردند. این مکافات، به رسم تمامی کیفرهایی که در انظار انجام میشوند علاوه بر تنبیه متهم، وظیفهی ترسانیدن و متوجه کردن افکار عمومی را هم عهدهدار بود و گاه با کتک زدن و سوزاندن فرد متهم همراه میشد. در سالهای نخستین قرن بیستم مردم با ثبت عکسهای یادگاری از این رویداد، از حضورشان در مراسم «لینچ» خاطره میساختند.
در همین سالها و در شرایطی که مردمان شهر به واسطهی رنگ پوستشان از هم سوا میشدند و زیر یک سقف بودن سیاهپوستان و سفیدپوستان حتی در کافهها و کابارهها هم ناممکن بود، کافه «جامعه» در محلهی هنرمندان کولیمسلک منهتن، ملجأ صدای بیلی هالیدی شد که با رگههایی از خشم و معصومیت، به خشونت و بیداد نهیب میزد تا اینطور ترانهی «میوهی غریب» راهش را از همان اجرای میخکوبکنندهی نخست تا سالها بعد در راهپیمایی بزرگ تساوی حقوق شهروندی و پس از آن در مقالات آکادمیک «لغو قانون اعدام» بجوید.
اما اگر روزگاری یک ترانه با صور شاعرانه، از رهگذار هنر به هنجارهای خشن جامعه و قوانین تبعیضآمیزش اعتراض میکرد و از اعجاز موسیقی برای آگاهیبخشی بهره میبرد، حالا و پس از گذشت هشت دهه از آن روزگار، «تاب خوردن» جسدهای نیمهجان سه مرد اعدام شده در انظار عموم، آن هم در پسزمینهی گزارشی دربارهی لغو کنسرتهای موسیقی در ایران، به منزلهی تصویر گروتسکیست از انفعال هنرمندان موسیقی در برابر خشونتها و معضلات اجتماعی امروز ایران.
سهگانه هنر، مردم و حاکمیت
سنجاق شدن تصویر آرشیوی سه مرد در حال جان کندن به خبری که بناست از زبان «دادستان» لغو تمامی کنسرتهای موسیقی در استان خراسان را اعلام کند، آینهی تمامنماییست که تقابل سهگانهی هنر، مردم و حاکمیت در جامعهی امروز ایران را بازتاب میدهد و تابلوییست که با زبانی موجز شارح سویههای گوناگون این رویاروییست.
سلطهی ایدئولوژی بر هنر و زندگی اجتماعی، برجستهترین مؤلفهی این چیدمان شبه سوررئال است. متولی اجرای «اعدام در ملا عام»، «محق» است برای به خطر نیفتادن تقدس «پایتخت معنوی ایران»، اجرای موسیقی زنده در این ولایت را قدغن کند، تا اینطور جوهرهی اندیشهی این خطه از خاک زمین، از یاد اندیشمندانی چون بیهقی و خیام و فردوسی مبرا باشد و حصاری قدسی پیرامونش بنا شود تا در جایی دیگر والی مذهبی شهر وجود بارگاه امام هشتم شیعیان را حریمی بخواند که «مطرببازی» در آن جایی ندارد.
اما در سوی دیگر این تصویر سمبولیک موسیقیدانیست که بابت مشکلات بسیاری چون عدم رعایت قانون حق تکثیر در ایران، برگزاری کنسرت را جایگزین فروش قانونی آثارش میداند و اجرای زنده میان مردم را به مثابهی دستاوردی تجاری قلمداد میکند. از این منظر است که خواهینخواهی، ارتباط او با مخاطب خدشهدار است و موسیقی مردمی که روزی آیینهدار دردها و دغدغههای بطن جامعه بود و آرمان صلح و مدارا را میجست، به ابزاری برای خرید و فروش انفعال، رکود و تکرار بدل میشود. اما با این وجود هم، «محتوا» و «نحوه اجرا» از سوی داروغهی شهر تاب آورده نمیشود و همین هنر کالا شده هم از عرضه باز میماند.
به همین تناسب مردمی هم که ذائقهی موسیقیاییشان با قصور والیان فرهنگی از تغذیهی غنی بی بهره ماندهاست تنها برای گذران شبی دگرگونه خریدار این هنر «سرگرمکننده»اند که بنا به گفتهی دادستان شهر با «نحوه حضور»شان موجب بروز «اتفاقات اخلاقی ناگوار» میشوند.
با این وصف، کجاست آموزگار ترانهسرایی که با دیدن «اعدام در ملا عام» برافروخته شود و کجاست صدای پرجذبهای که حال و هوای سرد و منفعل جامعه را به گرمای پر شور موسیقی پیوند دهد و نوای بیداری و طنین آگاهی را به تپش بیندازد؟ و جز اینها کجا هستند مردم خوشذائقهای که سره را از ناسره سوا کنند و با ستایش موسیقی دردآشنا، تماشای «میوههای غریب» شهر را برنتابند؟
«اینجا میوهایست برای کلاغها تا نوک زنند
برای باران تا بچیند و برای باد تا بمکد
برای خورشید تا بپوساند و برای درخت تا بچکاند…
یک ثمر عجیب و تلخ»